طنز رشد جوان
با مقدمهای شروع کنم تا به حرف اصلی برسیم.
سال ۱۳۹۳ به دعوت دوستان طنزپردازم مهدی فرجاللهی و سیدامیر موسوی وارد مجلات رشد شدم. یک سال برای رشد جوان طنز نوشتم و از سال بعد مسئول بخش طنزش شدم. بعد از دو سال که دبیر طنز رشد جوان بودم، کار را تحویل دادم و از رشد جوان بیرون آمدم. همان سال تغییراتی انجام شد و سیدامیر موسوی به پشتوانۀ تجربۀ چندسالهاش در بخشهای مختلف مجلۀ رشد جوان، سردبیر آن شد و دوباره مرا برگرداندند تا این بار سه سال مسئول صفحات طنز مجله باشم.
جوانیِ سید و همکارانش به رشد جوان جان دوبارهای داد. سعی میکردیم با ایدههایی جدید، به صفحات مجله رنگوبوی تازهای بدهیم. سردبیر توجه ویژهای به گرافیک مجله داشت و تصویرگران خوبی را دور هم جمع کرد.
پاتوق طنز ما از سال تحصیلی ۹۷-۹۶ هفت صفحه داشت و مثل یک پروندۀ مجزا، با صفحۀ جلد شروع میشد. برای تصویرسازی صفحۀ جلد آن، اخبار مربوط به دانشآموزان را مرور میکردم و از بین اتفاقات و صحبتهای مسئولان و کارشناسان، سوژههایی پیدا میکردم. ایدۀ تصاویر، شخصیتها، دیالوگها و جزئیات دیگر را مینوشتم و برای سردبیر میفرستادم تا به تصویرگر برساند. تصویرگرِ اغلب جلدهای طنز آن سال محمدرضا اکبری بود.
تصاویری که در این پست میبینید، حاصل ایدههای من و تصویرگریهای محمدرضا اکبری در سال تحصیلی ۹۷-۹۶ است. سالهای بعد هم با این تصویرگرِ خوشذوق در رشد جوان همکار بودم اما هیچوقت او را از نزدیک ندیدم و نشناختم.
سال ۱۳۹۸ مدیران جدیدی آمدند که نمیدانستند فعالیت فرهنگی با فعالیت سیاسی تفاوت دارد. چند ماه با آنها ساختیم اما زمستان که شد، دستهجمعی مجله را رها کردیم و دنبال روزهای بهاری خودمان رفتیم. اینطور شد که آن همکاری چندساله تمام شد.
حالا که چه…!؟
این مقدمۀ طولانی را گفتم تا بگویم حالا هر کدام از آن همکاران مشغول کارهای خودشان هستند اما یکی از ما دیگر هیچ کار جدیدی انجام نمیدهد. محمدرضا اکبری، تصویرگر و همکاری که هیچوقت او را ندیدم، چند روز پیش به دلیل بیماری از دنیا رفت و جسمش در قطعۀ هنرمندان به خاک سپرده شد. کاش کاریکاتوری از مرگ میکشید و برایمان میفرستاد!
روحالله احمدی
تصویرسازیهای زیبای او را ببینید و لذت ببرید.
در بلبلزبونی ببینید:
شعرخوانی و طنز ویدیویی
موزیک ویدیو
4 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
ممنون روحالله عزیز. چه خوب که همت کردی و این متن را نوشتی. چه خوب که یادی کردی از خاطرات مشترکمان و مخصوصاً محمدرضای عزیز. حکایت سفر ابدی محمدرضا را هنوز هم قلبم نپذیرفته است. جوانی با این همه استعداد و این تسلط بر سبکهای تصویرگری مختلف. آنوقت اینقدر خوشقول و منظم. همیشه فکر میکردم یک جای کار میلنگد. عادت داشتم به این که هنرمندان درجه یک، باید بدقلق باشند، قول بدهند و کار را تحویل ندهند، باید اداواصول داشته باشند. ولی محمدرضا چرا اینطور نبود؟ چرا اصلاً اذیتمان نمیکرد. چرا غر نمیزد؟ چرا اینقدر خوش اخلاق بود؟ چرا اینقدر ساده و بیادعا و صمیمی بود؟ نمیدانم. شاید برای اینکه پی برده بود زندگی گاهی میتواند چقدر کوتاه باشد و مرگ… آه مرگ… گاهی ریحان میچیند…
سلامت باشی سید عزیز که خودت خوبی و سعی میکنی خوبها را کنار خودت جمع کنی. شما همیشه واسطۀ من و محمدرضا بودی و هیچوقت مستقیم با خودش کار نکردم اما با ویژگیهایی که از او گفتی، با خودم میگویم کاش بیشتر با او همکاری کرده بودم. نظم و خوشقولی و تعهد چیزهایی است که هم سعی میکنم خودم داشته باشم، هم دوست دارم همکارانم داشته باشند. خودت هم داشتی! حیف که مجال بیشتری نداشتیم. امیدوارم فرصت دوبارهای پیش بیاید تا کنار دوستانمان باشیم. فرصت دوبارهای، قبل از اینکه دوباره دیر شود…
روحش شاد و یادش گرامی، قرین لطف حق باشه. یادش به خیر و نیکی.
همین یادها و خاطرهها میماند.🌹
ممنونم مهدی جان. امیدوارم ما هم بتوانیم به خاطرهای خوش در ذهن دوستانمان تبدیل بشویم.🌹🌹